شله زرد
۱ هفته پیش
به نیت ولادت بانوی دو عالم حضرت زهرا جانم
به نامِ خدایی که نعمتش بی کران است
به نام خدایی که هرچه دارم از لطفِ بی نهایت اوست
به نام خدایی که مادرم را آفرید
به نام خدایی که پدرم را آفرید
به نام خدایی که معجزه اش را با وجود پسرِ نازنینم بهم نشان داد
به نام خدایی که همسر مهربانم را سر راهم قرار داد تا معنای خوشبختی را در کنارش بفهمم
به نام خدای الرحمن راحمین.
پارت اول
پشت پنجره خیره به دونه های برف بودم که از دیشب بی وقفه از آسمون باریده بود،حتما راهها بسته شده بود که حاج بابا هنوز نرسیده بود.
دیشب که برف شروع شد حاج بابا گفت خدایا شکرت. امسالم رحمتِ خدارو دیدم.
همیشه همین بود ، حاج بابا هیچوقت ناشکری نمیکرد
حتی امسال که بخاطره سرمای پارسال زمستون بیشتر محصولاتش از بین رفته بودن و به سختی یک سالو گذرون کرده بود، که اونم بیشتر با پول قالیبافی خانوم جونم بود که طرح فرشاش به قدری قشنگ بود که سریع فروش میرفت . تو روستا تنها کسی که طرح قالی شو خودش میکشید ، خانوم جونم بود .
برای همین دیشب به محض شروع شدن برف حاج بابا به همراه روستایی ها رفتن سر زمینا تا آتشی به پا کنن که درختارو سرما نزنه.
پارسال زمستون با صدایِ سوسن ، خواهر کوچکم که زودتر از خانوم جون بیدار شده بود تا بره سفره ناشتایی حاج بابارو آماده کنه فهمیدیم وقتی ما خواب بودیم برف بی وقفه باریده و درختارو سرما زده تا کل روستا سالی سختی رو داشته باشن.
واسه همین امسال حاج بابا از وقتی پاییز اومده بود هرشب هوشیار میخوابید که مبادا برف امسالم بی خبر مهمونمون بشه . به راستی که حاج بابا عجب مردِ بزرگیه ها.
مردی که بعد رفتن عروس جوونش سعی کرد پسر کمر خم کرده اشو زود سرپا کنه تا نزاره بچه های کوچیکش تو غم بی مادری بمونن و مهربانو رو آورد بالاسر نوه هاش، که الحق هم مثل اسمش مهربون بود.
ولی چه حیف که عمر خوشبختی این عروس هم خیلی دووم نیاورد و اینبار پسر عزیزشو از دست داد.
منو سوسن که بچه بودیم چیزی یادمون نیست ولی بعدها خانوم جونم با بغضی که دیگه هیچوقت از صداش نرفت واسمون تعریف کرد که
تو روستا دعوا میشه و بابا احمدم میره که جدا کنه ولی غافل از اینکه اشتباهی چاقو رو میزنن تو قلبش و داغشو میزارن رو دلمون.
اینبار کمر حاج بابا واقعا خم شد، نمیدونست با داغ پسرش کنار بیاد یا چهارتا بچه ای که ازش به یادگاری مونده . هرچند مهربانو و خانوم جونمم هیچ جوره از محبت به ما کمک نزاشتن.
مهربانو هیچوقت بین ما و بچه های خودش فرقی نزاشت و واقعا واسمون مادری کرد تو این چندسال.
اگه از هر بچه ای بپرسن قهرمان زندگیت کیه؟ قطعا یا مادرشه یا پدرش ولی قهرمان زندگی من حاج باباس که هیچ جوره نزاشت درد یتیمی بکشیم .
یتیمی درد داره ها نه اینکه سخت نباشه ولی با وجود حاج بابا خیلی سختیش کمتر بود.
از دور دیدمش با همون هیبت بزرگ و دوس داشتنی اش. این روزا که فروپاشیده ام با دیدنش
جونِ تازه میگیرم.
سرش را بالاگرفت و مرا دید لبخندی به زیبایی دریا زد و دل من قرصِ همین لبخندهایش بود.
نگاهمو ازش گرفتم و به سمت کتریِ گل دارِ خانوم جون که در حال قُل قُل بود رفتم و یه چای خوش رنگ تو استکان کمر باریکِ مخصوص خودش ریختم و یه حبه قندم کنارش گذاشتم.
پایان پارت اول
به نامِ خدایی که نعمتش بی کران است
به نام خدایی که هرچه دارم از لطفِ بی نهایت اوست
به نام خدایی که مادرم را آفرید
به نام خدایی که پدرم را آفرید
به نام خدایی که معجزه اش را با وجود پسرِ نازنینم بهم نشان داد
به نام خدایی که همسر مهربانم را سر راهم قرار داد تا معنای خوشبختی را در کنارش بفهمم
به نام خدای الرحمن راحمین.
پارت اول
پشت پنجره خیره به دونه های برف بودم که از دیشب بی وقفه از آسمون باریده بود،حتما راهها بسته شده بود که حاج بابا هنوز نرسیده بود.
دیشب که برف شروع شد حاج بابا گفت خدایا شکرت. امسالم رحمتِ خدارو دیدم.
همیشه همین بود ، حاج بابا هیچوقت ناشکری نمیکرد
حتی امسال که بخاطره سرمای پارسال زمستون بیشتر محصولاتش از بین رفته بودن و به سختی یک سالو گذرون کرده بود، که اونم بیشتر با پول قالیبافی خانوم جونم بود که طرح فرشاش به قدری قشنگ بود که سریع فروش میرفت . تو روستا تنها کسی که طرح قالی شو خودش میکشید ، خانوم جونم بود .
برای همین دیشب به محض شروع شدن برف حاج بابا به همراه روستایی ها رفتن سر زمینا تا آتشی به پا کنن که درختارو سرما نزنه.
پارسال زمستون با صدایِ سوسن ، خواهر کوچکم که زودتر از خانوم جون بیدار شده بود تا بره سفره ناشتایی حاج بابارو آماده کنه فهمیدیم وقتی ما خواب بودیم برف بی وقفه باریده و درختارو سرما زده تا کل روستا سالی سختی رو داشته باشن.
واسه همین امسال حاج بابا از وقتی پاییز اومده بود هرشب هوشیار میخوابید که مبادا برف امسالم بی خبر مهمونمون بشه . به راستی که حاج بابا عجب مردِ بزرگیه ها.
مردی که بعد رفتن عروس جوونش سعی کرد پسر کمر خم کرده اشو زود سرپا کنه تا نزاره بچه های کوچیکش تو غم بی مادری بمونن و مهربانو رو آورد بالاسر نوه هاش، که الحق هم مثل اسمش مهربون بود.
ولی چه حیف که عمر خوشبختی این عروس هم خیلی دووم نیاورد و اینبار پسر عزیزشو از دست داد.
منو سوسن که بچه بودیم چیزی یادمون نیست ولی بعدها خانوم جونم با بغضی که دیگه هیچوقت از صداش نرفت واسمون تعریف کرد که
تو روستا دعوا میشه و بابا احمدم میره که جدا کنه ولی غافل از اینکه اشتباهی چاقو رو میزنن تو قلبش و داغشو میزارن رو دلمون.
اینبار کمر حاج بابا واقعا خم شد، نمیدونست با داغ پسرش کنار بیاد یا چهارتا بچه ای که ازش به یادگاری مونده . هرچند مهربانو و خانوم جونمم هیچ جوره از محبت به ما کمک نزاشتن.
مهربانو هیچوقت بین ما و بچه های خودش فرقی نزاشت و واقعا واسمون مادری کرد تو این چندسال.
اگه از هر بچه ای بپرسن قهرمان زندگیت کیه؟ قطعا یا مادرشه یا پدرش ولی قهرمان زندگی من حاج باباس که هیچ جوره نزاشت درد یتیمی بکشیم .
یتیمی درد داره ها نه اینکه سخت نباشه ولی با وجود حاج بابا خیلی سختیش کمتر بود.
از دور دیدمش با همون هیبت بزرگ و دوس داشتنی اش. این روزا که فروپاشیده ام با دیدنش
جونِ تازه میگیرم.
سرش را بالاگرفت و مرا دید لبخندی به زیبایی دریا زد و دل من قرصِ همین لبخندهایش بود.
نگاهمو ازش گرفتم و به سمت کتریِ گل دارِ خانوم جون که در حال قُل قُل بود رفتم و یه چای خوش رنگ تو استکان کمر باریکِ مخصوص خودش ریختم و یه حبه قندم کنارش گذاشتم.
پایان پارت اول
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط